مردي از اهالي شام در مجالس امام باقر عليه السلام حاضر مي شد و مي گفت:«من مي دانم طاعت خدا و رسول خدا در دشمني با شما اهل بيت است، ولي چون شما مرد فصيح و با ادب و خوشسخني هستيد، در مجالستان شرکت ميکنم .
امام باقر عليه السلام پاسخ او را با خوشرويي ميداد و مي فرمود:«هيچ چيزي بر خداوند پنهان نيست.
چندي بعد مرد شامي مريض شد و مرضش شدت يافت. دوست خود را صدا کرد و به او وصيت کرد که وقتي از دنيا رفتم، برو محمد بن علي الباقر را خبر کن تا بر من نماز بگزارَد. نيمه هاي شب، مرد شامي از دنيا رفت. او را در پارچهاي پيچيدند. نيمههاي شب، دوست او خدمت امام باقر عليه السلام رسيد و گفت:«آن مرد شامي از دنيا رفت. او از شما خواسته تا بر او نماز بخوانيد.
حضرت باقر عليه السلام فرمود:«برو تا من بيايم.
سپس برخاست و وضو گرفت و دو رکعت نماز خواند و تا طلوع آفتاب در سجده بود. آنگاه به خانهي آن مرد شامي رفت، و نام او را صدا زد.
مرد در کفنش جواب امام را داد. امام او را نشاند و فرمود شربتي براي او بياورند. سپس برخاست و رفت.
چند روز بعد مرد شامي کاملا بهبود يافت و خدمت امام باقر رفت و عرض کرد : « مجلس را براي من خلوت بفرماييد.
امام مجلس را خلوت کرد. مرد گفت:«شهادت ميدهم که شما حجّت خدا بر بندگانش هستيد و دري که از آن بايد به سوي خدا رفت شماييد. هر کس از غير راه شما به سوي خدا برود زيانکار و گمراه خواهد بود.
امام باقر عليه السلام فرمود:«چرا عقيدهات عوض شده؟
او گفت:«من در حال مرگ، با چشم خود ديدم و با گوش خود شنيدم که منادي ندا کرد: روح او را باز گردانيد چرا که محمد باقر از ما خواسته است او را به دنيا بازگردانيم.
امام فرمود:«مگر نمي داني که گاهي خداوند، بنده اي را دوست دارد، ولي از عملش خشمگين است؟ و گاهي نيز از بندهاي خشمگين است ولي عملش را دوست دارد؟» (يعني تو از همان ها هستي )
از آن روز به بعد، مرد از اصحاب خوب امام باقر عليه السلام شد.
ابوبصير مي گويد:
روزي مولايم، امام محمد باقر عليه السلام ، به من فرمود : « وقتي به کوفه برگشتي ، خداوند به تو دو پسر خواهد داد . اولي را عيسي و دوّمي را محمد بنام . آن دو از شيعيان ما هستند، اسم آنها در صحيفه ما ثبت شده و تمام فرزندان آنها تا روز قيامت نزد ما مشخصاند.br>عرض کردم:«آيا شيعه شما با شماست و همراهتان به بهشت داخل ميشود؟
امام فرمود:«بله تا زماني که از خدا بترسد و تقوا داشته باشد.
در ايام برگزاري حج، روزي ابوبصير به امام باقر عليه السلام گفت:« چقدر حجّاج زيادند و ناله و گريه فراوان!!»
امام فرمود:«ناله و فرياد زياد است، امّا حاجي کم! آيا ميخواهي خودت به چشم ببيني؟
در اين هنگام امام دستي بر چشم ابوبصير کشيد و دعايي خواند. ابوبصير که نابينا بود، بينا شد.
امام باقر فرمود : « به اين حاجيها نگاه کن!
ابوبصير وقتي به مردم نگاه کرد، ديد بيشتر آنها ميمون و خوکاند و مؤمن در بين آنها مانند ستاره درخشان در ظلمت و تاريکي ميدرخشد.
بنابراين گفت:« بله اي مولاي من! راست گفتيد. چقدر حاجي واقعي کم، و ناله و فرياد زياد است!
ابوبصير از امام درخواست کرد که بينا بماند.
اما امام باقر فرمود:«اي ابا بصير! من درباره تو بخل ندارم. خداوند هم به تو ظلمي نکرده است . با اين حال، او براي تو «نابينايي» را اختيار فرموده. پروردگار همه ما خداوند است و ما بندگان اوييم، از عبادت او تجاوز نمي کنيم و از طاعت او خسته نميشويم، بلکه تسليمش هستيم.»
آنگاه دعايي فرمود و ابوبصير دوباره نابينا شد.
منابع:
بحار الانوار، ج 46، ص 261 ، حديث 62.
بحار الانوار، ج 46، ص 233 ، حديث 1.
۹ نظر:
جالب بود thx
ولادت که چند روز دیگست . با این حال ممنون
ولادت که چند روز دیگست . با این حال ممنون
جالب بود . zoro kojast?
ای خدا چی بگم حرفی واسه گفتن ندارم در این دنیا من چقدر تنهام هرکی یه جوری سرشو گرم کرده الا ما
تازه امروز نماز هم نخوندم حسابی قاط زدم نه؟
دوست عزیز ما یه عمره قاطیم هنوز اول راهی . حالا چراااااا؟
نمیدونم یه چیزی فکرمو مشغول کرده نمیدونم چیکار کنم ممنون از همدردیت
باتشكر فراوان از center عيدت مبارك (كتاب كاني شناسي يافت نشد)
ارسال یک نظر