مكان: يكي از محلات قديمي اصفهان
زمان: صلات ظهر
خ.ع = خانواده عروس هـ = همسايه داماد
خ . ع: ببخشيد ما در موردي يه امري خيري خِدمِت رسيديم ميخواستيم يه اطلاعاتي در موردي اين همسايه بغليدون بيگيريم بيبينيم چه جور آدمايي هستن؟
هـ : والا خيلي آدمهاي محترمين! پِسِرشونم بِچهِ اي خوبيِس اما اِگه اين سيگاره رَم نيميكشيد ديگه نوري علي نور بود!
خ.ع: ببخشيد!! مگه دوماد سيگارم ميكشن؟!!
هـ : سيگار كه نه!! اما خوب شوما حَساب كون بعدي يه بس تِرياك، خوب يه نخ سيگارم ميچِسبِد!!
خ.ع: اِ !! مگه دوماد ترياكيند!!
هـ : ترياكي كه نه اما خوب وقتي آدم صپي اولي وخ (صبح اول وقت) بعدي يه شب بيداري خسته و هلاك اِز دزدي مياد خونه خوب يه بس ترياكم ميچسبد!!!
خ.ع: دزدي؟!!! دوماد دزدم تشريف دارن؟!!
هـ : دزد كه نه! اما خوب خرجي خانوم بازي و عرق خوري و اينا بايد از يه جايي در بياد ديگه!!!
خ.ع: خانوم باز ؟!! عرق خور؟!!!
هـ : نه به اون صورِتي كه شوما فكر ميكونين!! اما خوب اين آقا دوماد اِز وقتي كه رَف حبس تو زندان با يه سري لات و لوت و دزد و چاقو كش و كلّاش آشنا شد خوب اونام زيري پاش نيشستن! والا خودش بچه يي خوبيِس!!!
خ.ع : زندان؟!!!!
هـ : زندان كه نه!! اما خوب جوونند و جاهل ديگه شانس اُورد خونواده مقتول رضايت دادن اِگِه نه حالا حالا تو حبس بود شايدم دارش ميزدن!!
خ.ع : مقتول؟!!!! قتل هم كردن ايشون؟!!
هـ : قتل كه نه .....اصن ولش كون به ما چه!! آدم خوب نيس پش سري مردوم صفه بزارِد. بخصوص در امري خير!! اين يخده (يه خورده) ايرادو دارِد اما رو هم رفته بچه اي خوبيس!!!
۱۲.۴.۸۹
تحقيقات محلي براي بررسي شرايط داماد
من کوچیکتر از اونم که ...
love & friendship
A is 1
B is 2
C is 3
.
.
.
and
Y is 25
Z is 26
then
L+O+V+E = 54
and
F+R+I+E+N+D+S+H+I+P = 108
interesting ???
friendship is twice stronger than love.
۱۱.۴.۸۹
GODISNOWHERE....
this can read as " GOD IS NOWHERE " or as
" GOD IS NOW HERE "
every thing in life depends on how U look at them ,
always think positively
چه بودیم و چه شدیم!!
لیوان آب
اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمیافتد.
استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى میافتد؟
یکى از شاگردان گفت: دستتان کمکم درد میگیرد.
حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دستتان بیحس میشود. عضلات به شدت تحت فشار قرار میگیرند و فلج میشوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند.
استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟
شاگردان جواب دادند: نه
پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات میشود؟ من چه باید بکنم؟
شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید.
استاد گفت: دقیقاً. مشکلات زندگى هم مثل همین است.
اگر آنها را چند دقیقه در ذهنتان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانیترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد.
اگر بیشتر از آن نگهشان دارید، فلجتان میکنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهمتر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید.
به این ترتیب تحت فشار قرار نمیگیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار میشوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش میآید، برآیید!
دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!
دانلود تیتراژ پایانی سریال فاصله ها
دانلود با 4shared rapidshare
۱۰.۴.۸۹
تله تئاتر شب خوابگاه
شب _ خوابگاه دختران _ سکانس اول
شبنم , با چند کتاب در دستش وارد واحد دوستش لاله می شود و او را در حال گریه می بیند.
شبنم: وا! خاک برسرم! چرا داری مثل ابر بهار گریه می کنی؟
لاله: خدا منو می کشت این روزو نمی دیدم. (همچنان به گریه ی خود ادامه می دهد)
شبنم: بگو ببینم چی شده؟
لاله: چی می خواستی بشه؟ امروز نتیجه ی امتحان فیزیک رو زدن تو بُرد. منی که از 6 ماه قبلش کتابامو خورده بودم، منی که به امید 20 سر جلسه ی امتحان نشسته بودم، دیدم نمره ام شده 19. ( بر شدت گریه افزوده می شود)
شبنم: (او را در آغوش می کشد) عزیزم ... گریه نکن. می فهممت. درد بزرگیه. (بغض شبنم نیز می ترکد.) بهتره دیگه غصه نخوری و خودتو برای امتحان فردا آماده کنی. درس سخت و حجیمیه. می دونی که؟
لاله: (اشک هایش را آرام آرام پاک می کند.) آره. می دونم. اما من اونقدر سر ماجرای امروز دلم خون بود و فقط تونستم 8 دور بخونم. می فهمی شبنم؟ فقط 8 دور... (دوباره صدای گریه اش بلند می شود.) حالا چه جوری سرمو جلوی نازی و دوستاش بلند کنم؟
شبنم: عزیزم ... دیگه گریه نکن. من و شیوا هم فقط هف هش دور تونستیم بخونیم. ببین، از بس گریه کردی ریمل چشمای قشنگت پاک شد. گریه نکن دیگه. فکر کردن به این مسائل که می دونم سخته، فایده ای نداره و مشکلی رو حل نمی کنه.
لاله: نمی دونم. چرا چند روزیه که مثل قدیم دلم به درس نمیره. مثلاً امروز صبح، ساعت هفت و نیم بیدار شدم. باورت میشه؟
صدای جیغ و شیون از واحد مجاور به گوش می رسد. استرس عظیمی وجودِ شبنم و لاله را در بر می گیرد. فرشته با اضطراب وارد اتاق می شود.
شبنم: چی شده فرشته؟
فرشته: (با دلهره) کمک کنید ... نازی داشت کتابشو می خوند که یه دفعه از حال رفت. فکر کنم بار بیستم بود داشت می خوند.
شبنم: لابد به خودش خیلی سخت گرفته.
فرشته: خب، منم 19 بار خوندم، این طوری نشدم. زود باشید، ببریمش دکتر.
(تمام ساکنین آن واحد، سراسیمه برای یاری نازی از اتاق خارج می شوند . چراغ ها خاموش می شود)
----------------------------------
شب – خوابگاه پسران – سکانس دوم
(لازم به ذکر است جهت جلوگیری از افشاگری از اسامی کاملا خیالی و فرضی استفاده شده است.)
علی رضا و محمد روی زمین دراز کشیده اند. علی رضا در حال نصب برنامه روی لپ تاپ و محمد مشغول نوشتن مطالبی روی چند برگه است. امید در حالی که با موبایلش ور می رود وارد اتاق می شود.
امید: علی رضا ... شایعه شده فردا صبح امتحان داریم.
علی رضا : نه، راسته. امتحان پایان ترمه.
امید: اوخ اوخ! من اصلاً خبر نداشتم. چقدر زود امتحانا شروع شد.
علی رضا : آره ... منم چند دقیقه پیش فهمیدم. حالا چیه مگه؟ نگرانی؟
امید: من و نگرانی؟ عمرا. (به محمد اشاره می کند) وای وای نیگاش کن! چه خرخونیه این آقا محمد! ببین از روی جزوه های زیر قابلمه چه نوتی بر می داره!
محمد: چی؟! این برگه های تقلبه. اگه کسی بهت نرسوند، باید یه قوت قلب داشته باشی یا نه؟ کار از محکم کاری عیب نمی کنه.
علی رضا : (همچنان که در لپ تاپش سیر می کند) محمد جون ... اگه واست زحمتی نیست چند تا برگه واسه منم بنویس. دستت درست.
در همین حال، صدای فریاد و هیاهویی از واحد مجاور بلند می شود.( بهادر با خوشحالی وسط اتاق می پرد)
امید: چت شده؟ رو زمین بند نیستی.
بهادر: استقلال همین الان دومیشم خورد.
علی رضا :اصلا حواسم نبود. توپ تانک فشفشه استقلالی آبکشه.(بعد با صدای بلند میخونه: بادا بادا مبارک بادا ...)
(تمام ساکنین آن واحد، برای دیدن ادامه ی مسابقه به اتاق مجاور می شتابند. چراغ ها روشن می مانند)
۹.۴.۸۹
یک داستان بسیار جالب و البته آموزنده
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت
رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او
اما آنها به وی گفتند: ما نمی توانیم این را به تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد باز هم در مقابل همان صومعه خراب شد.
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: ما نمی توانیم این را به
تو بگوییم. چون تو یک راهب نیستی.
این بار مرد گفت : بسیار خوب، بسیار خوب، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن آن
راهبان پاسخ دادند : تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی
برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همین طور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت:من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من
خواسته بودید کردم. تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و
231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد.
راهبان پاسخ دادند: تبریک می گوییم. پاسخ های تو کاملا صحیح است. اکنون تو یک راهب
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت: صدا از
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود. مرد گفت: ممکن است کلید این در را به من
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود. مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از
یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد.
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت..
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز، نقره، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار
در نهایت رئیس راهب ها گفت: «این کلید آخرین در است». مرد که از در های بی پایان
.
.
.
.
.
.
.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید، چون شما راهب نیستید!
۸.۴.۸۹
داستان کوتاه
زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.
انشا در مورد خارجی ها
تازه دایی دختر عمهی پسر همسایهمان در آمریکا زندگی میکند. برای همین هم پسر همسایهمان آمریکا را مثل کف دستش میشناسد. او میگوید "در خارج آدمهای قوی کشور را اداره میکنند"
مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است. ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد... البته آن قسمتهای بیتربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود. خارجیها خیلی پر زور هستند و همهشان بادی میل دینگ کار میکنند. همین برجهایی که دارند نشان میدهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کردهاند.
ما اصلن ماهواره نداریم. اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامههای علمی آن را نگاه میکنیم. تازه من کانالهای ناجورش را قلف کردهام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند.
در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمیشود و نخبههای علمی کشور مجبور میشوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش میشوند. مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان میدهد که از یک خانوادهی کارگری بوده، اما تا میفهمند که نخبه است به او خیلی بودجه میدهند و او هم برق را اختراع میکند. پسر همسایهمان میگوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شبها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم.
از نظر فرهنگی ما ایرانیها خیلی بیجمبه هستیم. ما خیلی تمبل و تنپرور هستیم و حتی هفتهای یک روز را هم کلاً تعطیل کردهایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایهمان شنیدم که در خارج جمعهها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرفهای پسر همسایهمان از بی بی سی هم مهمتر است.
ما ایرانیها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من میگوید "تو به خر گفتهای زکی". ولی خارجیها تیز هوشان هستند. پسر همسایهمان میگفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان میروند و آخرش هم بلد نیستند یک جملهی ساده مثل I lav u بنویسند. واقعن جای تعسف دارد.
این بود انشای من